پایگاه خبری تحلیلی وَرْائوی

« روستای تاریخی و هدف گردشگری ورجوی»؛ استان آذربایجان شرقی؛ جنوب شهرستان مراغه

شهید پرور ترین روستای ایران رهبر انقلاب: پیش از انقلاب اسلامی، محرومیت در روستاها به حدی شدید بود که برخی روستاییان به علت نبود امکانات بهداشتی و درمانی یا سوء تغذیه حتی جانشان را از دست می دادند، اغلب روستاییان از ساده ترین امکانات آموزشی بی بهره می ماندند و فقر و بیکاری، روستاییان ناامید را به سوی شهرها می‌تاراند *** روستا پشتوانه تولید، حیات، غذا و موجودیت کشور است و در برابر این حقیقت باید به این سؤال جدی پاسخ داد که بر اساس چه استدلالی زندگی در روستا نباید به روانی و خوشی شهر از جهت برخورداری از امکاناتی مانند مدرسه، ارتباطات، آب، راه و آسایش زندگی باشد و چرا شهرها به دلیل بزرگ‌تر بودن، مصرفی بودن و تولیدی نبودن، باید در برخورداری از زندگی راحت‌تر، جلوتر از روستا باشد. *** رهبرانقلاب: ما در رسیدگی به روستاها کوتاهی کردیم

آخرین اخبار

برگزاری یازدهمین یادواره ۷۵ شهید ورجوی مراغه

برگزاری یازدهمین یادواره ۷۵ شهید ورجوی مراغه

برگزاری یازدهمین یادواره ۷۵ شهید ورجوی مراغه
 فرمانده سپاه مراغه: مردم ایران در رابطه با آخرین سناریوی دشمن در انتخابات اسفند ماه هوشیار باشند

فرمانده سپاه مراغه: مردم ایران در رابطه با آخرین سناریوی دشمن در انتخابات اسفند ماه هوشیار باشند.

فرمانده سپاه مراغه: مردم ایران در رابطه با آخرین سناریوی دشمن در انتخابات اسفند ماه هوشیار باشند.
بدحالی مجدد 30 نفر از دانش آموزان ورجوی

✍ مقدمات آزادی چهارمین زندانی غیر عمد با کمک ۸ میلیارد ريالي خیّرین مراغه و ورجوی.

✍ به گزارش پایگاه خبری ورائوی رئیس هیئت الزهرای ورجوی گفت: با تامین یک سوم کمک هزینه آزادی یک زندانی غیر عمد در مراغه، مقدمات آزادی این زندانی فراهم شد.
 ✍️ کاهش ۴ هکتاری این منطقه در پیگیری یکسال اخیر !! ؛ وعده اداره راه و شهرسازی به دو ماه آینده موکول شد

#دومین پیگیری وضعیت جاده مراغه ورجوی و وضعیت منطقه #شورچمن مراغه از شبکه استانی سهند

✍️ کاهش ۴ هکتاری این منطقه در پیگیری یکسال اخیر !! ؛ وعده اداره راه و شهرسازی به دو ماه آینده موکول شد.

🎤 گفت و گوی اختصاصی پایگاه خبری ورائوی با رزمندگان دفاع مقدس بمناسبت سالروز #عملیات_مطلع_فجر

  • ۱:۴۰ ب.ظ

🎤 گفت و گوی اختصاصی پایگاه خبری ورائوی با رزمندگان دفاع مقدس بمناسبت سالروز #عملیات_مطلع_فجر

6- 7 شهیدی که از روستای ما در این عملیات بودند در این حوزه می خواهیم بحث کنیم اما قبل از اینکه بحث رو شروع کنیم، ما کاری که در کنار این انجام می دهیم علاوه بر مناسبت ها، ما می خواهیم شناسنامه جامع شهدای ورائوی را هم جمع آوری کنیم و در این زمینه کارهایی مقدماتی نیز انجام داده ایم و با عنایت خداوند و کمک رزمندگان نزدیک 200 صفحه اطلاعات جمع آوری کرده ایم.قبل از اینکه درباره عملیات مطلع فجرو شهیدان عملیات صحبت را شروع کنیم، از شما میخواهم که خودتان را به مخاطبان معرفی کنید و درباره سابقه اعزام تان به منطقه اطلاعاتی به ما بدهید و بعد بریم سراغ فرهنگ و شرایط روستای ورائوی در دوران دفاع مقدس:

*******

بسم الله الرحمن الرحیم

من از شما بابت شروع کردن بحث شهدای عملیات طلوع فجر تقدیر و تشکر میکنم قدم خیری است، هرچند دیر اما باز هر زمان گفته شود تازگی دارد. بنده عطوف رجب زاده هستم در سال 1358 وارد سپاه شدم یعنی قبل از اینکه پایگاه ها تشکیل پیدا کنند سپاه بود و ما وارد سپاه شدیم. ما در اوایل پایگاه ندیده بودیم. دوستان مختصر اشاره ای کردند درباره انقلاب مان؛ از شهریور ماه سال 1357 تا 22 بهمن ماه ( پیروزی انقلاب اسلامی ) خوب به خاطر می آورم که از ورائوی پیاده راه می افتادیم 200-300 نفر می آمدیم مراغه و مراغه ای ها ما را که می دیدند شروع میکردند به راهپیمایی. مردم ایران و مراغه ارزشمند هستند و برای انقلاب زحمت زیادی کشیده اند ولی سهم ورائوی در خصوص انقلاب اگر به نسبت جمعییت بخواهیم مقایسه کنیم می توانیم بگوییم 70 به 30 است (به لحاظ جمعیتی سهم ورائوی 70 درصد بیشتر از مراغه است.)

از ساعت 8 راه می افتادیم تا ساعت 11 یعنی تقریبا دوساعت طول میکشید چون با جمعییت می آمدیم و وقتی به مراغه می رسیدیم، مراغه ای ها تازه نویز می گرفتند تا جماعت جمع شوند، تازه با پای کوبیدن می آمدیم انگار تانک وارد مراغه میشد. در انقلاب سهم مراغه خیلی بالا بود اما متاسفانه کسی تحویل نگرفت و حتی خود ورائوی سهم بسیاری داشت اما سهم کمی دادند مخصوصا در زمینه عمران وآبادانی تا دههء 70 ورائوی همان ورائوی مانده بود و بعد ها الحمدالله شروع کردند به مختصر رسیدگی.

7 نفر شهید ورائوی در طلوع فجر سبب شد 17 نفر( بیشتر یا کمتر) وارد سپاه بشوند به برکت خون آن شهیدان؛ خون آنها می جوشید. فشار جماعت را به میدان میکشید. به یاد می آورم دوست عزیزی اشاره کردند از شهید والامقام جعفرعطایی که درآبادان باهم بودیم؛ درآستانه ثامن الائمه من بودم و پسرعمویم حسین رجب زاده، جعفر عطایی و محمد عبدی که داشتیم برای خنثی کردن مین می رفتیم که یک خمپاره در نزدیکی مان افتاد که یک تکه از آن کمر شهید عطایی را زخمی کرد و کمرش باز شد. (شهید عطایی) شهادت را به سُخره گرفته بود و به من گفت که آقای رجب زاده ببیند کمر من را زنبور نیش زد؟ خمپاره کمرش را باز کرده بود اما از من می پرسید ببین کمرم را زنبور نیش زده؟ یعنی به قدری مرگ و شهادت شیرین بود که مانند یک هدیه الهی آن را دنبال می کردند.

این خاطره را از جناب آقای فاطمی نقل می کنم آخر ما سه دسته بودیم : آقای فاطمی می گویند که با شهید محسن فکری بودیم ( یک گرهان من بودم، یک گرهان آقای رشید نژاد بود و دیگری آقای رضا خیری) آقای فاطمی در گرهان آقای رشید نژاد و در آنجا این اتفاق برای شهید فکری افتاده بود: 3-4 نفر شهید شده بودند که شهید فکری گفت :« پس خدایا سهم من چی شد؟ دوستانم یکی یکی شهید میشوند» که یک گلوله کلاش برخورد می کند به بازوی شهید فکری. دوستانش مشغول طبابت و بستن بازوی شهید بودند که شهید رو به خدا کرد، انگاری که گلوله به او اصابت نکرده بود گفت :« خداوندا این سهم بچه است، سهم من نیست.» 4-5 دقیقه بعد از سمت دشمن آرپی جی شلیک میشود و پره ی آرپیچی سر شهید را دو قسمت میکند. ( خدایا برا من کو، اینکه سهم بچه است.) همان جا دعایش مستجاب میشود.

شهدا هرچه می خواستند از خدا می گرفتند ولی وقتی با اخلاص تقاضا می کردند؛ شهید فکری همان جا دریافت کرد. منظور از این حرف ها این است که شهدا راه گشا بودند برای هدایت جمعیت. ما در زمان طاغوت بزرگ  شده بودیم اما نفس مسیحایی امام خمینی (ره) ما را به خط انداخت ؛ ما که چیزی نمی دانستیم.

یادم هست که ما در سال 1358 دوره فرماندهی می دیدیم و با شهید محمود کاوه بودیم که ماجرای مجتهد ما درباره خلق مسلمان  و حزب شروع شد.حالا ما آن زمان به ایشان مُقَلِّد بودیم. در پادگان امیرالمومنین علی (ع) در تجریش شهید کاوه گفت:« این پوفیوزچی میگه آقای رجب زاده؟ » گفتم:« کدوم پوفیوز؟ » گفتند:« این شریعتمداری تون دیگه. » من افروختم و عصبانی شدم گفتم:« آقای کاوه ایشون مجتهد هستند.» گفت:« غلط کرده مجتهد در مقابل امام قد علم می کند.» از آنجا زنگ زدم به سپاه مراغه چون حالا آن زمان آگاهی ما کم بود؛ خون ما را می برد، حقایق،  فطرت پاک ما را می برد چون هنوز عقاید برای ما روشن نبود. زنگ  زدم به سپاه مراغه ولی متاسفانه افراد اینجا هم  اکثراٌ در همون حد بودند. به مسئول عملیات مان گفتم :« آقای ... ماجرا چیه؟ » گفت:« هیچی دیگه هر کس خودش میدونه، حدش رو خودش مشخص میکنه.» دیگر برای من مشخص نکردند که این موضوع مشکل ایجاد کرده. الان از گفتن این خاطره منظورم این بود  که خون شهدا واقعا راه گشا بود؛ تعارف نیست این، بعد از 7 شهید 17 نفر از ورائوی آمدند و در سپاه مراغه استخدام شدند. حتی یک نفر هم نگفت آنجا خون هست شهادت است من چرا باید بروم؟ همان شهادت 7 نفر باعث شد 17 نفر از ورائوی در سپاه مراغه استخدام بشوند.

حاج آقا علاوه بر نفس مسیحایی امام خمینی (ره) که ما قلباٌ به این اعتقاد و یقین داریم، باید دلیل دیگری هم وجود داشته باشد که از یک روستای دورافتاده که صدها کیلومتر با امام فاصله موقعیتی و جغرافیائی داشت، چه چیزی باعث این می شد؟ دلیل آن چه بود؟

دلیل آیه قرآن است « فِطرَتَ اللهُ الَتی فَطَرَالناسَ علیها، ذلک الدین القّیِم »

فطرت پاک در هر کجا که باشد « و زیّن لهم و زیّن فی قلوبِهم المومنین» فطرت پاک در هر کجا تناسب و جنسیت خود را پیدا کند در همان جا تطابق پیدا می کند، تطابق جنسیت سبب گرایش است؛ تا فطرت انسان منحرف نشده است در سورهء مبارکه حجرات آمده است« و زین فی قلوبکم »؛ ایمان در هر کجا جنس خودش را پیدا کند آنجا خواهد نشست. دوم اینکه از قدیم گفته اند « گاباخدان جِدَن نجور اولسا، دالدان گَلَن دَع اوجور اولار » « الناس علی دین ملوکهم ». در امام حقایق دیده میشد. پاسخ قریب را من اینطور می توانم بگویم که اخلاص عمل در رهبران اثر خود را می گذارد. اگر اشتباه نکنم اویس قرنی 120 کیلومتر با مکه فاصله داشت؛ فطرت پاک باعث شد که موقع شنیدن خبر مبعوث شدن پیامبر با اینکه مادرش بیمار بود و به او اجازه رفتن نمی داد ولی بعداً با اصرار وی به او اجازه رفتن بدهد و او به مکه برود و در آنجا که پیامبر را نیافته بود و به خانه خود باز گردد و بعد پیامبر بگوید که بوی اویس قرنی به مشامم می رسد.

عرض بنده این است که فطرت پاک علاوه بر تربیت دینی، تربیت دینی در روستای ورائوی واقعا خوب و زیبا بود؛ قبل از اینکه انقلاب بشود ما به همراه دوستان در مسجد بزرگ ( بویوک مَچید ) تا ساعت 12 شب دعای کمیل می خواندیم درحالی که هنوز بچه بودیم و آن همه نمی فهمیدیم .

تربیت مذهبی جای خود را داشت و در هر کجا هم جنس خود را می یابد و با آن تطابق پیدا می کند. انطباق روحی و فکری پاک در امام باعث شد ما به ایشان زود بله بگوییم و گرنه انگیزه مادی نبود که انگیزه نبود که فقط امام بودند که سید اولاد پیغمبر بودند. اولاد پیغمبر، چهارده معصوم محبت شان در دلها روشن است و درهر کجا مصداق خود را بیابد در جای خود خواهد نشست.

حاج آقا در روستای ورائوی کسی بود که در رفتن به جبهه، تربیت شهیدان مان و در برنامه های مسجد مشوق شما بوده؟

بنده عرض کردم که قبل از اینکه پایگاه های مقاومت تشکیل پیدا کنند من از روستا خارج شده بودم یعنی در سال 1355 حدود یکی دوسال در تهران بودم تا زمان سربازی و بعد از سربازی به مراغه برگشتم. در آن زمان تربیت دینی ما را به این طرف کشید و در آن زمان پایگاه و تشویقی که به سپاه بیاییم نبود.

خدا بیامرزدشان شهید حاج آقا ماهری گاهی به مساجد می آمد و می گشت و سخنرانی میکردند و اولین نفری بودند که بنده به ایشان گرایش پیدا کردم که پدر دو شهید و پدر خانوم یک شهید بودند. بعد از آن زمان ما خودمان به پایگاه ها رفتیم که پایگاه خود بنده با کمک آقای علی فرح پور، آقای شهید درخشی و آقای شهید پرکار تازه تشکیل شده بود و البته بیشتر زحمات بر گردن آنها بود چون من آن زمان در بخش آموزش فرماندهی و حفاظت سپاه بودم بیشتر بر پایگاه ها و نقش آنها پررنگ تر بود. علی ایحال برادرانی که از ورائوی به پایگاه ها گرایش پیدا کردند، به تشویق شهید درخشی و شهید پرکارو حاج آقای ماهری بود. این بزگواران بودند که گرایش مردم را به پایگاه های ورائوی را افزایش دادند.

حاج آقا شما با کدام یک از شهدای روستای مان بیشتر بودید و رفاقت کردید؟

شهید ابراهیم اقبالی و پسرشان شهید محسن اقبالی، شهید اکبریان، شهید راشدی، پسر عموهایم شهیدان حسین و حسن رجب زاده، شهید جواد پاشانژاد.

با کسب اجازه می خواهم خاطره ای از پسر عمویم حسین رجب زاده را بیان کنم : ایشون 5 سال از بنده کوچک تر بودند اما دوستی مان قوی بود. کار ایشان دیده بانی بود که آن زمان 2000 تومان حقوق می گرفتند و تمام این پول را برای تشکیل پایگاه خرج می کرد که همین باعث شد تا نقش ایشان در تشکیل پایگاه پر رنگ تر باشد. آن پول را خرج خودش نمی کرد و خانواده اش هم او را خیلی کم می دیدند. به خاطر دارم که وقتی می خواست ازدواج کند ( با یکی از فامیل هایشان ) لباس مناسب برای رفتن به میهمانی را نداشت، پول برای خرید لباس داشت اما آن را هزینه پایگاه می کرد. به ما سهمیه داده بودند که یک کاپشن تازه کلاه داربه من و دوستانم داده بودند که شهید کاپشن من را پوشید و به سر سفره عقد رفت.

نه خانه می شناخت نه بیرون می شناخت فقط به فکر پایگاه بود و همیشه در پایگاه در خدمت حاج آقای عزیز زاده و آقای خاکپای بود. در تربیت بسیجیان ورائوی شهید حسین رجب زاده نقش بسیار عمده ای داشت. عرض کردم که از شهر آقای درخشی و آقای پرکار آمده بودند اما در خود روستا ایشان در تربیت و آموزش بسیجیان، تشکیل پایگاه نقش بسزایی داشتند. یک چمن داشتیم به اسم ماهی چمن، بسیجیان را به آنجا می برد و آموزش می داد. بنده با شهید حسین رجب زاده بیشتر رفاقت داشتم.

خاطرهء دیگری از ایشان به یاد دارید؟

می خواهم خاطره ای از عملیات طلوع فجر بازگو کنم. دوخاطره هست که از یاد من نمی رود، یکی از شهید محمد علی پیچک و دیگری خاطره ای از شهید کشوری. قبل از عملیات که تقریبا یک هفته مانده بود به شروع عملیات، من بودم و آقای رشید نژاد و فرمانده محورمان آقای رحیمی بود و یک نفر دیگر هم بود که نامشان در خاطرم نیست، چهار نفری برای شناسایی می رفتیم، که دوستان به ما گفتند اما به فاصله اشاره ای نکردند. شیشه راه تا محل عملیّات که تنگه حاجیان و کورَک هست 7 کیلومتر فاصله داشت که دشتی ناهموار نیز بود.

ما چهار نفر شب ساعت 10 راه افتادیم و دم دمه های صبح بود که تقریبا به 1 کیلومتری موزه رسیده بودیم. چون هوا داشت روشن می شد دیگرنتوانستیم جلوتر برویم و قرار شد صبح در آن جا بمانیم و شب دوباره حرکت کنیم. خوب به خاطر می آورم که آقای رشید نیا سرفه شان گرفت و من ایثار را در آنجا دیدم؛ سرش را داخل شن ها کرد تا مبادا دشمن صدای سرفه هایش را بشنود و دهنش پر از شن شده بود.

خاطرهء دیگر از شهید پیچک : همهء مان را به خط کردند. در سخرانی اش جمله ای گفت که هنوز هم که هنوز است طنین صدایش در ذهنم مانده که می گفت :« آهای برادران، بسیجیان، رزمندگان امشب، شب همه چیز خواستن نیست، شب همه چیز دادن است. اگر همه چیز را ندهید پیروز نمی شوید.»  این سخن  شهید در قالب سخن رهبر معظم انقلاب است که می فرمایند:« برای عبور از سیم خاردار دشمن باید از سیم خاردار نفس عبور کرد.»

 از این 7 شهید مان که در عملیات طلوع فجر شهید شده اند چه می دانید؟ خاطره ای، نحوه رزم شان ، و اینکه چطور شهید شده اند؟

جواب: اجازه بدید در ابتدا کمی از عملیات تعریف کنم بعد برسم به آنجا. دوستان مان در گردان توحیدی مراغه که فرمانده گردان مان آقای رضا خیری بودند، در آغاز عملیات به سه دسته تقسیم شدیم که فرمانده یکی از آنها آقای رشید نژاد بودند و دیگری بنده و فرمانده دیگر آقای رضا خیری بودند که برایمان پشتیبان شدند یعنی خودشان مستقیم در عملیات حضور نداشتند.ما رفتیم و آقای رشید نژاد موفق شدند تپه ای راکه  باید می گرفتند را بگیرند و دشمن را شسکت دهند.ما رسیدیم پای کار و در ارتفاع تقریباً 30 کیلومتر با دشمن فاصله داشتیم یعنی فاصله بُعد مسافت کم بود ولی آن ها در ارتفاع 20-30 کیلومتری بالاتر از ما بودند. یک تپهء کوچکی بود که من خودم به عنوان فرمانده گروهان جلو افتادم و به دوستانم گفتم اینجا بنشینید چون آنجا هنوز مخفی بود و دشمن از حضور ما خبری نداشت. به آنها گفتم همین جا ساکت بنشینید تا من بروم تپه را دور بزنم چون اگر از مسیر مستقیم می رفتیم، جلوی مان میدان مین بود و نمی توانستیم از آنجا رد بشویم.

من گفتم که حتما اینجا راه دررویی برای خود گذاشته اند. بین ما و دشمن صخره سنگ بزرگی قرار داشت که ما در پشت آن پناه گرفته بودیم. من رفتم و تپه را دور زدم و راه در روی آنها را پیدا کردم که از این طریق نیرو ها را از پشت سر دشمن وارد میدان شوند تا دشمن را غافلگیر کنیم.

متاسفانه موقع برگشت که من برگشته بودم تا به سربازان برسم، یکی از سربازان که نام شان در خاطرم نیست، من را به رگبار بستند و من در آنجا از خود بی خود شدم و از هوش رفتم. نزدیکای طلوع صبح بود که خدا بیامرز شهید اللهویردی فیران اگر اشتباه نکنم و آقای حسن اصغر نسل  من را کول کردند و از خط بیرون کشیدند یعنی بعد از آن موقع من آنجا نبودم که ببینم چه کسانی شهید شدند و چه کسانی ماندند اما بزرگترین عاملی که سبب شد تا بیشتر دوستانمان شهید شوند، دو فقره تانک بودند که در پشت سر ما با فاصله 3 کیلومتری از ما جهت پشتیبانی قرار داده بودیم نمی دانم به چه علت حالا یا محل موزه را اشتباه گرفته بودند یا  موقعیت را به هر حال این عامل باعث شهادت بیشتر شهیدان ما شد مثلا سر خود شهید الفت پیری با همان گلوله ها قطع شذه و روی زمین افتاده بود.

متاسفانه من آنجا نبود که ببینم چه کسی، چگونه به شهادت رسید. این ها را گفتم تا برسم به این نکته که هم شهیدان آن عملیات بسیار مظلوم واقع شدند چون شناخته نشدند و هم در خود عملیات زیاد اهمیت نشان ندادند درحالی که ما در آن جا معجزه هم دیدیم.

در آن جا یک تنگه قرار داشت قبل از تنگهء کورَک که ما می رفتیم آن جا عملات انجام می دادیم که مشابه عملیات اصلی بود و در آن جا یک گردان ما بودیم و یک گردان از تبریز بود که خدا سلامت شان کند آقای جواد محمد زاده هم آنجا بودند.

روز اول رفتیم اما در روز دوم از گردان تبریز در همان جا یک نفر توسط نیروهای خودی شهید شد در آموزش درهمان تنگه. فردای آن روز دیگر برای آموزش نرفتیم چون از اطلاعات دشمن خبر داده بودند که فردا قرار است ما برای آموزش به آن جا برویم چون اگر آن شب آن جا می رفتیم شاید باعث شهادت 50 تا 100 نفر در آن جا می شد. آن جا بود که فهمیدیم خون ریخته شدهء آن یک شهید باعث نجات جان 100 نفر از نیرو های ما شده است.

قصد و هدف از این گفته این بود که کسی پیدا نشد که این عملیات به دیگران معرفی کند البته کوتاهی از جانب بنده و دوستانمان هم صورت گرفته اما مسئولین نیز در رابطه با این عملیات اهمیت ندادند. تا بدانند ماجرای این عملیات چه بود.مانند بازی دراز که کوه پشت آن بود اگر آن جا می رفت بازی دراز کلا آزاد می شد در حالی که ما پشت بازی دراز بودیم و آن حدود 3000 متر ارتفاع داشت، بازی دراز این طرف بود اما ما رفتیم جلوی آن.

عملیات را یکی عملکرد اشتباه آن تانک ها و دیگری اشتباه خودمان که دشمن از حیلهء ما غافلگیر شده بود اما عمل اشتباه خودمان، خودمان را لو داد.

من که رفته بودم و راه دررو را پیدا کرده بودم اگر آنجا آن رزمنده من را نمی زدند و من از خط بیرون نمی رفتم، از پشت سر می خواستیم بریزیم سر دشمن.

به خاطر می آورم که شهید خیری که خبر را شنید خودش را پیش من رساند و دستش را در حالی که من نیمه جان بودم بر سر و صورت من کشید. و بعد خودش نیروها را عقب کشید ومن را شهید اللهوردی پیران و آقای اصغر نسل آوردند و بعد از آن دیگر چیز زیادی در خاطرم نیست؛ فقط 6 ماه بعد که رفتیم جنازه هایی را که مانده بودند مثل جنازه شهید خیری را بیاریم یادم هست که جنازه ایشان خاک شده بود ولی از زانو به پایین که بیرون مانده بود، خشک شده بود. و از اینکه چه کسانی و چگونه شهید شدند خبر زیادی ندارم.

و در آخر...

خیلی ممنونم از شما و جناب آقای نور فتحیان و آقای شهبازیان که در این جا ( گنجینه شهداء مراغه ) زحمات زیادی می کشند و کمک کردند که این خاطرات جمع آوری شوند تا انشاالله در آینده برای جوانان، الگویی باشد./

بسم الله الرحمن الرحیم

به 20 آذر نزدیک می شویم سالگرد عملیات مطلع الفجر منطقه عمومی سرپل ذهاب و گیلان غرب در این عملیات گردان هایی از ناحیه مراغه حضور داشتند به نام گردانهای توحیدی

موقع رفتن به مطلع الفجر از مراغه دو گردان رفتیم یک گردان نیروهای مختص شهر مراغه بعلاوه آذرشهر و گردان دیگر به فرماندهی شهید مردانی که بعدا شهید شد ناحیه های بناب ملکان و عجب شیر و ... گردان دیگر بعد از اعزام این دو گردان رفت که به گیلان غرب رفت عملیات مطلع فجر در دو منطقه بود سرپل ذهاب و گیلان غرب.  سرپل ذهاب ارتفاعات بر آفتاب است و گیلان غرب شیاکوه و چاغالوند و ... بود در موقع اعزام از مراغه مستقیم به تهران رفتیم به پادگان امام حسن که اعزام نیرو بود و قبل از انقلاب میدان اسب دوانی فرح آباد نام داشت که دو سه روز در آنجا بودیم و بعد از آن توسط خط واحد های ایران خودرو به اسلام آباد رفتیم پادگان الله اکبر اسلام آباد که مال ارتش بود. به آنجا رفتیم و در آنجا مستقر شدیم. نیروهای خودشان در خط بودند نگهبانانشان در زاغه مهمات و نگهبان های عمومی پادگان در آنجا مانده بودند. در آسایشگاه های آنجا چند روز ماندیم و از آنجا تقسیم می شدیم.

آن گردانی که بعدا آمده بود از مراغه به شیاکوه رفت آقای مرتضی اعظمی، شهید نسل، آقای میعادی در آنجا بودند و چند نفر هم در کمیته انقلاب اسلامی مراغه به مسئولیت علیرضا زنده آشام که آنها هم از آن گردان رفته بودند به عنوان بسیجی. و یک نفر هم شهید دادند در شیاه کوه به نام محمد پروال. این گردانی که ما رفتیم در پادگان ابوذر سرپل ذهاب در ساختمان شهید رجایی مستقر شدیم فرمانده گردان ما شهید رضا خیری بود و فرمانده گردان دیگر شهید مردانی بود. مردانی بعدا در کردستان شهید شد که اهل آنجا بود ولی شهید رضا خیری در همان عملیات در مطلع الفجر شهید شد. چند روزی ما در آنجا مستقر شدیم و آموزش و سازماندهی و شناسایی جزئی و تجهیز شدیم موقعی که از اینجا رفته بودیم آنهایی که کادر رسمی سپاه بودند یعنی پاسدار بودند اسلحه و تجهیزات از مراغه داده بودند و به ما در آنجا کلاش و آرپی جی و کلاه آهنی کره ای دادند.

شهدای روستای ورائوی را چگونه دیدید؟

ما در اطراف مراغه دو تا روستا داریم که در انقلاب پیش قدم بودند یکی ورائوی بود و یکی هم روستای آفیء بود. این دو روستا هم رزمنده زیاد دارد هم شهید البته اول روستای ورجوی هست سپس روستای آهق مراغه (آفیء)

ورائوی در اول انقلاب و در اول تشکیل سپاه چند نفر پاسدار شاخص در سپاه داشتند آقای عظوف رجب زاده، شهید حسین پوررضا، آقای محمد حسین شهبازیان، آقای اصغرآقای نورفتحیان، شهید حسین رجب زاده، شهید جواد پاشانژاد، شهید حسن رجب زاده و ... در این روستا پاسدار زیاد بود و هر یک از این پاسدار ها هر یک سفیر و مبلغی بودند و این روستا خیلی دور از شهر نبود که از وضعیت بی خبر باشند و حتی قبل از پیروزی در راهپیماهی با مینی بوس و جیپ و ... به مراغه می آمدند و در قبل از پیروزی انقلاب در راهپیمائی ها و تظاهرات حضور فعال و گسترده ای داشتند. روستای خوشه مهر یک جور فعال بود و روستای ورائوی یک طور دیگر.

این روستا در حمایت از حرکت امام از فعال ترین روستاهای مراغه بود.

روستای ورجوی به شهر نزدیک بودند و آگاه بودند و فعال انقلابی زیادی داشتند و این فعالیت های انقلابی باعث می شد که بسیجی زیادی تربیت می شد و هر بسیجی که از روستای ورجوی شهید می شد باعث می شد خون شهدا تبلیغ کند که بقیه اهالی و جوانان روستا هم به این جریان بپیوندند. برکت خون شهدا باعث می شد شهید در روستای ورجوی زیاد شود و هم رزمنده در این روستا زیاد باشد. به قولی شهدای روستای ورجوی یکی از دیگری خوب و خوش سیرت و آگاه بودند و آگاهانه راه خود را انتخاب کردند.

در مطلع الفجر حسین رجب زاده بودند و حسین پوررضا بودند و یکسال بعد یا یکسال و نیم بعد شهید شده اند و بعد از چند بار به جبهه اعزام شده اند و در عملیات های مختلف شهید شده اند. (09:50) این طور نبود که ببینند در عملیات مطع الفجر مثلا یک کسی شهید شد و اینها بترسند و منصرف شوند. نه این طور نبود. در حالی که در هر سری اعزام ها زیاد بود و افراد دیگری هم و بیشتری هم اعزام می شدند این نشان از آگاهی و حضور پاسداران اولیه انقلاب از جمله آقای رجب زاده بودند که بر بقیه اثر گذار بودند.

این یک طرف قضیه بود و اصل اثرگذاری در خون شهدا بود و این خون شهدا بود که می توانست رویش ها را بجای ریزش ها زیاد کند در مطلع الفجر ورجوی 7 تا شهید داد اما آیا اعزام نیرو در این روستا کم شد خیر بلکه زیاد هم شد و خیلی از بسیجی های روستا در سپاه عضو شدند و در عملیات های بعدی شهید شدند.

یادم نمی رود که شهید عطائی در عملیات مطلع الفجر دید م که یک طوری راه می روند با هم شوخی داشتیم و دوست بودیم یکی دو تا هم حرف زد به عراقی ها. لنگان لنگان می گفت چرا عراقی ها از کمر من با گلوله زده اند. آیا جعفر بعد از آن به جبهه نرفت ؟ بارها بعد از آن اعزام شد.

روستای ورجوی بعد از عملیات مطلع الفجر چقدر شهید داده است؟ چه شهدای دفن شده در گلزار شهدای ورجوی و چه شهدای دیگر که در خارج از روستا دفن شده اند. دوست قدیمی بنده مثلا جعفر خاکپای بوده اما بقیه در یک گردان بودیم اما بصورت جزیره ای باهم بودیم. (12:46) تعداد شهدای حاضر در عملیات مطلع فجر زیاد بود که 7 نفرشان شهید شده اند و شهید جعفر خاکپای در جمع ما بود.

خاکپای در پیش من و غلامرضا محسنی شهید شده در بالای تنگه قاسم آباد. که به ما ترکش نخورد و به خاکپای خورد. جنازه محسن اقبالی را شاید 200 متر آن طرف تر برداشتم. سه چهار روز بعد از آن عملیات و جنازه شهید پاشانژاد 100 متر آن طرف تر افتاده بود و علیرضا ضعیف پور و رضا محمدیان در کنار هم شهید شده اند و استخوان هایشان قاطی شده بود و من با کنارهم گذاشتن استخوان هایشان شناسایی کردم و برداشتم. منطقه یکی بود ولی فاصله زیاد بود. ... خسته نباشید عرض می کنم به شما عزیزان که بعد از چندین سال آمده این و به روی این کار افتاده اید هرچند که دیر است ولی باز هم دیر نیست دستتان درد نکند.

با نام و یاد خدا

در ابتدا لطفاً خودتان را به مخاطبان مان معرفی کنید.

بنده ناصر نور فتحیان، متولد و بزرگ شدهء روستای ورائوی هستم. گلو و دستم نیز در همان عملیات طلوع فجر مجروح شد و من می توانم این را بگویم که عملیات طلوع فجر، مظلوم ترین عملیاتی است که متاسفانه بعد از 39 سال یادش کردند. همیشه من گوش به زنگ بودم که کی می شود از شهدا و رزمندگان عملیات طلوع فجر تجدید دیدار بکنند.مثالا برای عملیات های دیگر دعوت داده می شود اما تا به حال از عملیات طلوع فجراین چنین دعوتی صورت نگرفته و یکبارحدود 15-20 سال پیش جناب آقای خلیل حسینی وقتی در راه بازگشت از اداره به خانه بودم، ایشان تماس گرفتند و گفتند:« کار واجبی با شما دارم؛ لطفا آمار تمام رزمندگان عملیات طلوع فجر را در عرض 20 دقیقه به من اعلام کنید.» من هم گفتم چه عجب بعد از چند سال یاد آن عملیات کردید که گفتند تبریز به ما وقت کافی نداده است فقط در عرض 20 دقیقه نتیجه را به من اعلام کنید که من از کسانی که می شناختم پرس و جو کردم و آنهایی را که یادم بود هم یادداشت کردم و وقتی که زنگ زدم آمار را بدهم به من گفتند که متاسفانه برنامه لغو شد؛ به خاطر همین است که من می گویم عملیات طلوع فجر مظلوم ترین عملیات و شهدای آن نیز مظلوم ترین شهدا هستند.

 

  • آقای نورفتحیان اینکه می فرمایید متولد و بزرگ شده ی ورائوی هستید برای ما باعث فخر و مباهات است و خیلی خوشحالیم. حالا از دوران انقلاب و زمان جنگ هر آنچه که از ورائوی به یاد دارید را لطفاً برای ما بازگو کنید؟ چرا این تعداد شهید و رزمنده و ایثار گر از یک روستا؟

دلیل اینکه رزمنده روستای ورائوی بیشتر است اول اینکه چون به شهر نزدیک تر است و دوم اینکه چون آگاهی مردم بیشتر بود یعنی برای مثال من در مدرسه روستا درس می خواندم و برادر بزرگترم در مراغه و من هنوز مراغه نیامده بودم یا مثلاً شهید ایوب تراب نژاد، علیرضا نوجوان با برادر بزرگتر بنده اصغر نور فتحیان همکلاسی بودند که گاهاً به منزل ما می آمدند و من می دیدم که بعضاً کتاب ها و کاغذ هایی بین این ها رد و بدل می شد. من همیشه پیگیر بودم که ببینم این ها با هم چه حرف هایی می زنند و چه چیز هایی رد و بدل می کنند.

گاهاً ما شبانه کلاس های محرمانه ای داشتیم که شهید پور رضا، یوسف ساعدی، یعقوب شریف لو و برادر بنده، آقای قربانعلی موبر ورجوی، آقای شهبازیان و خیلی های دیگر در آن کلاس ها بودند و حتی تعدادی نیز ما را تعقیب می کردند که این ها کجا می روند و جمع می شوند؟ خود مراغه ای ها از ورائوی ها خیلی حساب می بردند حتی به یاد می آورم که بارها در زمان انقلاب از مراغه تعدادی با ماشین لندرور یا جیپ خیلی با سرعت و نگران به روستا می آمدند که بیایید خانواده شیخ حاج اصغراز بناب یا از خانقاه و خوشه مهر دارند می آیند؛ در ورائوی هم همه بر سر لوله های آهنی سر نیزه جوشکاری کرده بودند و همه با آن ها با ماشین یا پیاده راه می افتادیم و می آمدیم در ورودی شهر طرف های کهریز حسن آور یا طرف های روستای خانقاه.

خاطرم هست در زمانی که امام فرمودند حکومت نظامی باید شکسته شود، آن روز از ورائوی تعداد خیلی زیادی از مردم به راه پیمایی آمدند که شب آن روز بی بی سی گفت که از روستای ورائوی 17000 نفر در راهپیمایی برعلیه شاه شرکت کرده اند. ما یک رادیو کوچک داشتیم که از آن اخبار را می شنیدیم.

 

حاج آقای نور فتحیان علاوه بر این 7 شهیدی که درموردش گفت و گو خواهیم کرد، شما با کدام یک از شهیدان رابطه ی صمیمی داشتید؟

شهید جعفر خاکپای، شهید حسین رجب زاده، شهید پور رضا بودند. شهید پور رضا هر جمعه غسل می کردند و می گفتند که در روایت آمده است « اگر شخصی 40 جمعه متوالی غسل کند، بهشت بر او واجب می شود.» و می گفتند از حضرت پیامبر (ص) روایت است که « الدنيا مَزرَعةُ الآخِرَةِ .  دنيا كشتزار آخرت است.» ( انسان در این دنیا هر چه بکارد در آن دنیا کشت می کند و به همین خاطر اگر انسان در این دنیا 40 روز غسل کند، بر او بهشت واجب می شود.) شهید جعفر عطایی باغ عموی بنده را اجاره کرده بودند و ما باهم بزرگ شده بودیم و شهید حسین رجب زاده که ما آنقدر که با او رفت و آمد داشتم، با فامیل خودمان نداشتم که الان هم خانواده هایمان همانطور است. در یک منطقه بزرگ شده بودیم؛ یک طرف باغ آنها بود و طرف دیگر باغ ما و کلاً رفت و آمدمان با هم زیاد بود.

 

اینکه یک خاطرهء مشخص و شیرین یا به یاد ماندنی از آنها داشته باشید را برایمان تعریف میکنید؟

خاطره که کلاً با هم بودیم و دائماً در حال بگو و بخند. پدر مادر هایمان همیشه به ما توصیه می کردند که از نماز و روضه هایتان ابداً دست برندارید و ما هم همیشه در حد خودمان آنها را به طور کامل رعایت می کردیم.

آقای نور فتحان در آذر ماه سال 1360 اینطور که نقل می کنند یا در کتاب ها گفته شده است، از روستایمان 20-30 نفر همگی باهم اعزام شده اند حالا یا این عملیات یا عملیات های دیگر، چه اتفاقی می افتاد که گروهی از جوانان به جای اینکه بمانند و به رفاه و زندگی شان برسند، چشم هایشان را روی این ها می بستند و به جنگ با دشمنان می رفتند؟

شوق امام بود که همه را به سمت خود می کشید، همه پیرو خط امام بودیم آقدری که به ایشان علاقه داشتیم. امام خمینی(ره) که می گفتند:« رفتن بر جبهه ها واجب است و ما باید در مقابل متجاوزان بایستیم.» به همن علت بود.

اولین پایگاهی که در بین روستاهای مراغه  بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و در سال 59-1358 تشکیل شد، پایگاه شهید رجائی روستای ورائوی بود. اولین اسلحه را شهید حمید درخشی به سه نفر که من و برادرم و مرحوم ابراهیم اژدر امیر عادلی بودیم تحویل داد، که در ورائوی اولین تشکیل دهندهء پایگاه ما سه نفر بودیم که اسلحه نیز داشتیم. مثلاً برای نگهبانی از ما سرباز می خواستند که یا خودشان می آمدند می بردند ویا من خودم می بردم تحویل شان می دادم. بعدا از به کلاش و غیره تغییر یافت.

خب از عملیات مطلع فجر بفرمایید؟

در حیات پایگاه بسیج جمع و از آنجا اعزام شدیم و رفتیم به چهار راه کوره خانه مراغه ( یعنی به محل عملیات ) و ما را تا شب آنجا نگه داشتند. مرحوم جعفر خاکپای و صمد پاشا نژاد چون سن شان کم بود آنها را نمی گذاشتند. هر دو آمدند و دم در پایگاه به برادر بنده متوصل شدند که برادر من بگوید که آن ها هم با ما بیایند. مرحوم جعفر خاکپای سرش را رو شانه اش گذاشته بود و برادرم را قسم می داد که بگوید آن ها نیز با ما بیایند.

خانواده شهید خاکپای هم به شهید گفته بودند که چون خدمت برادر بزرگترش حمید در جای دیگری بود دیگر شهید نرود و آن جا بماند چون برادرش آن جا نبود. جعفر خاکپای هم اصلاً دلش تاب نمی آورد. واسطهء این دونفر پیش حمید درخشی برادر بنده شدند و از حمید درخشی درخواست کردند چون زیاد اصرار می کنند لطفاً اجازه بدهید این دو نفر نیز همراه ما بیایند. آن یک شب که مانده بودیم ما را به خانه هایمان برگرداندند و فردای آن روز که آمدیم ما را اعزام کردند. اعزام که شدیم، به دستور شهید درخشی رفتیم به تهران و در پادگان اسب دوانی فرح آباد مدتی ساکن شدیم و بعد از آن جا رفتیم به کرمانشاه و از آن جا به اسلام آباد و در آن جا چند روزی در آسایشگاه ماندیم. مرحوم رضا محمدیان و شهید قادری عادتی داشتند که اول از همه به آسایشگاه می رفتند و قبل از اینکه نیرو ها به آسایشگاه بیایند، دو نفری می رفتند و سرویس های بهداشتی را تمیز می کردند. در آن زمان هم سفید کننده نبود و آن ها دستکش دستشان می کردند و با دست آن جا را تمیز می کردند و بعد میگفتند از برادران هر کس توان دارد کمک کند آسایشگاه را مرتب کنیم.

و رزمنده ها هم هر کدام می رفتند جا و پتوی خود را جمع می کردند. در آن زمان به ما الکل جامد با شیر خشک می دادند و ما آن را با آب قاطی می کردیم که شیر می شد و ما با آن کنسرو تن ماهی و... را گرم می کردیم. از اسلام آباد رفتیم سرپل ذهاب و در پادگان ابوذر ساختمان شهید رجائی طبقهء پنجم ساکن شدیم که همراه با شهید حسین پور رضا، سهراب حسین نژاد، جعفر خاکپای، حسین اقبالی، آقای سلامت و تعدادی از بسیجیان دیگر و بنده در یک اتاق بودیم. یادم می آید که مرحوم شوق علی عبدلی وقتی که اذان شب تمام شد برگشت گفت:« پروردگارا تورا قسم می دهم به بزرگی ات این تانک ها و طیاره ها و توپ های صدام را همراه با این برادران بسیجی محو و نابود گردان. (یعنی به شهادت برسان)» که همهء ما شروع به خندیدن کردیم. آن زمان مانند الان که دست هرکس به تلفن هست، نبود. در کل فامیل شاید در خانهء یکی دو نفر تلفن پیدا می شد. از آن جا زنگ می زدیم به پایگاه بسیج و به شهید درخشی می گفتیم که می خواهیم با خانواده هایمان صحبت کنیم و ایشان می گفتند که 5 دقیقه ای صبر کنید. خودش می رفت و خانواده هایمان را از روستا خبر می کرد و می آمدند.

از نحوهء شهادت این 7 شهیدی که در این عملیات شهید شدند چیزی می دانید؟

بعد از شام، عملیات شروع شد، ما سوار کمپرسی ها شدیم و رفتیم به منطقه ای به اسم شیشه راه و در آن جا پیاده شدیم و مسیر طولانی را پیاده رفتیم که آقای کریم رشید نژاد و آقای سید فاطمی نیز با ما بودند. به قدری مسیر طولانی و ناهموار بود که وقتی در جایی به ما 1 دقیقه وقت استراحت می دادند، من آن جا خوابم می برد چون رشید خان محمدی هرچه بار داشت را به من داده بود و من هم اسلحه خودم و هم اسلحهء ایشان را حمل می کردم. من کمک آرپیجی زن بودم، شخصی به نام مرحوم رشید ... بود که به شدت بی خیال بود و در مقابل شهید حسین پور رضا قرار داشت که فرد بسیار حساسی بود. و هر دو نفر این ها آرپیجی زن بودند که من هم خدمهء رشید خان محمدی بودم.

شهید حسین پور رضا هر روز صبح در حیاط پادگان می دوید و نرمش می کرد وهر روز بعد از ورزش با آب سرد آن جا دوش می گرفت و زیر پیراهنش را با آب سرد می شست و فرد منظمی بود. شهید پوررضا همیشه آرپیجی اش را دستمال می کشید و تمیز می کرد به طوری که می توانستی عکس خودت را روی آرپیجی ببینی اما برای رشید... همیشه زنگ زده بود. رفتیم تا رسیدیم به کوه های سفید (آغ داغ ) که انگار دوقسمت بود یکی قسمت شمالی و دیگری قسمت جنوبی و بین این دو قسمت کوه بخش مسطحی بود که بعد از آن درّه ای بلند بود.

صبح شد که من دیدم دو سربازعراقی که یکی قد بلند و دیگری قد کوتاه بود، حاج جعفرعباسی و غلامحسین حیدرزاده را دنبال می کنند ونارنجک می اندازند. چون این طرف کوه که ما داشتیم بالا می رفتیم مسطح بود اما قلوه سنگ های بزرگی سر راه مان بود. برای ما هم در آن زمان به بلندی 5/0 متر و پهنای دو انگشت پارچه سفید (باند) داده بودند. سربازان که نارنجک را انداختند من رفتم دیدیم گلوی حاج جعفر زخم شده و من نتوانستم با آن پارچه یک گره کوچک روی گردن حاج جعفر بزنم. همراه ما میر بهارمرسلی ، مرحوم علی نَوین، ناصرآقایی بودند که ناصر آقایی پاسداری بسیار با روحیه ی بالا بود و به ما می گفت:« نترسید ما امام زمان(عج) را داریم.»

ما از بالای کوه به نوبه تیر اندازی می کردیم چون گلولهء کافی نداشتیم ولی چون اسلحه هایمان قدیمی بود، اسلحهء خود بنده گیر کرد. کوه قسمت شیار مانندی داشت که من رفتم آن جا و میر بهار مرسلی به من گفت که گلولهء آرپیجی پیدا کنم چون نداشتیم. من رفتم و کولهء مرحوم اصغر شهریاری را پیدا کردم و آوردم؛ وقتی به پیش آن ها رسیدم، رزمندهء فارس زبانی به نام ناصر... برای من مثالی زد و گفت :« تو مانند زمان حضرت علی رفته بودی دنبال غنائم.» این حرف خیلی به من بر خورد در حالی که من رفته بودم دنبال گلولهء آرپیجی، ایشان به من این حرف را گفتند. من از آن جا رفتم بالا که آقای ناصر آقایی روبه من دو بار گفتند:« اشکالی ندارد، ناراحت نشو.» داشتیم به طرف دشمن تیراندازی می کردیم که یکی از گلوله های دشمن به وسط پیشانی آقای اسماعیل گشایش که برادر دو شهید نیز هستند، برخورد کرد. وقتی که به زمین افتادند من سرشان را روی زانو گرفتم که حرف بزنم، یکی از تیر ها به گلو و دیگری به زیر بغل من اصابت کرد. شهید علی نوین برگشت که از من گلوله بگیرد دید از گردن من خون در حال جهیدن است و به من گفت:« سنی دَع اوخلادی لای؟» ( تو را هم زخمی کردند؟)

بعد شهید محسن اقبالی و جعفر خاکپای آمدند و من را از بالای سنگ پایین آوردند. شهید جعفر خاکپای زود کاغذ و خودکار درآورد و گفت وصیّتت را بگو و من هم می گویم و آن هم می نویسد. تقریباً به اذان ظهر نیم ساعتی مانده بود که من از هوش رفتم و فردای آن روز موقع ظهر به هوش آمدم. به هوش آمدم دیدم که آقای رشید نژاد می گویند که الان آمبولانس می آید و برادران مجروح را منتقل می کند.

هر روز شهید محسن اقبالی و جعفر خاکپای به دیدنم می آمدند و دلداری ام می دادند و می گفتند داداش ناراحت نباش انتقام تو را از عراق ها گرفتیم؛ زدیم چشم یکی رو در آوردیم، یکی رو از کمرش زدیم. یک روز در حالی که دراز کشیدم و هنوز قادر به حرکت نیستم، شنیدم که آقای رشید می گوید از برادران داوطلب می خواهم که برود به سنگر عراقی ها برای خودمان و مجروهان آب بیاورد، آب نداریم. هیچکس آماده به انجام این کار نشد به جز آن جوانی که اهل ورائوی بود با نیمچه قدش رفت و دو گالن از سنگر عراقی ها برایمان آب آورد. ( که منظورش همان جعفر خاکپای بود.)

این کار را جعفر دو سه روز کردند. یک روز دیدم که کسی برایم دیگر آب نمی آورد و از جعفر هم خبری نیست. محسن اقبالی آمد و گفت که شرمنده. و نگفت که جعفر چیزی اش شده است. گفت که کنار این سنگ سنگری بود و حسین ایروانی بی سیم چی بود اما بی سیم هم خوب کار نمی کرد و گرا را خوب نمی داد. محسن خدا رحمتش کند هر از گاهی سیگار می کشید از صورت من بوسید و نشست ناگهان خمپاره ی توپ افتاد به روی سنگرها و ترکشی بزرگش افتاد بر سر محسن. در کنار دست من هم یک جنازه عراقی افتاده بود محسن قلتان قلتان آمد افتاد در کنار من. من هم پیراهن عراقی را بیرون آوردم و گذاشتم زیر سر محسن. لابه لای ریش های محسن شبنمی از آب و خون همچون قطرات چشم می چکید. تقریبا بیست دقیقه با همین حالت نفس کشید و شهید شد. موقع شب بود که دیدم آقای رشیدنژاد می گوید خدا جعفر خاکپای را رحمت کند که با تیر مستقیم تانک زدند برپهلویش. دو روز بعد هم گفتند که علی نوین را با قناسه زدند بر پیشانی اش.

هوا کم کم تاریک و آفتابی می شد. دیدم همه آمدند و نشستند و دارند کمپوت می خورند. قورباغه وقتی می خواهد شکار بکند زبانش را به بیرون می آورد تا چیزی بگیرد. من از تشنگی این طورشده بودم تاب و توانی نداشتم و زبانم را بیرون آورده بودم تا قطراتی که از آسمان می آید بر زبان من بخورد همان قطرات مرا سیراب می کرد. سروانی بود به نام افضلی که خیلی از خودش رشادت نشان می داد که بعدها دریکی از عملیات شهید شد. هر زمان که به آقای فاطمی آقای رشید نژاد می گفت که نیرو این طور شده می گفت شما کاری نداشته باشید چون با منطقه آشنائی ندارید (من اینها را دراز کشیده بر روی زمین می شنیدم) می گفت چون شما با منطقه آشنائی ندارید من خودم می روم فلان کار را انجام می دهم. ایشان صبح می رفتند و نصف شب می دیدیم که با سه نفر چهار نفر برگشتند. می گفتیم که پس نیروها کجا هستند می گفت یا شهید شدند یا اسیر شدند.

یک روز نصف شبی بود که رفته بود نیرو بیاورد آمد و گفت که آشنا آشنا و متاسفانه نیروهای خودمان با کلاش زدند بر شکمش. آمد بالای سنگر ها و گفت که چرا می زنید مگر نمی گویم که آشنا هستم. یکبار آقای رشید نژاد گفتند نیروهای سالم ما بیایند برویم و مجروحین را به بیمارستان انتقال می دهیم. من هم با نیروهای سالم بلند شدم که بروم آقای رشید نژاد گفت برادر ناصر شما نمی توانید با این وضع بیائید. من هم همان جا ماندم. یک نفر بود که دست مرا گرفت ناگهان از کنار راه کوه ما را به رگبار بستند. من رو به دشمن با دو کتف خودم بر زمین خوردم و همانجا ماندم. هر کسی بیرون می آمد از پشت سنگ می زدند. داود خیری فام که از آنجا بیرون آمد دراز کش کرد و شهید نجفی آذر برادر یوسف نجفی آذر جائی پیدا نکرد و دراز کشید روی داود خیری فام. شهید نجفی آذر را روی داود خیری فام زدند و خیری فام سالم ماند. تا نصف شب ما را بکوب زدند. تا ما را بردند به یک روستایی. بهداری لباس های ما را قیچی کرد و به بیمارستان سرپل ذهاب بردند. و بعد به کرمانشاه بردند و سپس با هواپیما به تهران بردند.

سخن پایانی

شهید سید حجت سعید ورجوی که پسردائی من هست به پاهای خودش ورزنه می بست در پادگان سرپل ذهاب و می گفت میخواهم بدنم ورزیده باشد. شعار همیشگی جعفر خاکپای هم این شعر بود «این دل تنگم غصه ها دارد گوئیا میل کربلا دارد.» با محسن اقبالی دو سه روز قبل از عملیات بود که در یک اتاق با هم نشسته بودیم بعد از ظهر بود وباران بصورت رگباری می بارید شهید محسن اقبالی کلمه ای گفت: که نیروهای اسلام از زمین و قشون خداوند از آسمان نیروهای صدام را تارومار می کنند. در پایان از این برنامه تقدیر و تشکر می کنم. / 20 آذر ماه 1399

بیاد شهدای عملیات مطلع الفجر سال 1360/ خداوندا قسمت می دهیم بر خون پاک شهیدان این عملیات ما را نیز پاک کن و در خیل شهدا قرار بده...

گزارش عملکرد های دهیاری و شورای ورجوی

آرشیو

سومین جلسه گزارش عملکرد

عنوان مطلب

دومین جلسه گزارش عملکرد شورای ششم

دهیار ورجوی در آغاز جلسه از معطلی پروژه های عمرانی روستاهای شهرستان مراغه خبر داد. مهندس سلیماندوست گفت: این معطلی به علت

عنوان مطلب

اولین نشست رسانه ای شورای ششم

در حالی برگزار شد که دهیاری و شورای اسلامی روستای ورجوی #انتقادات و #گلایه هایی را درخصوص نحوه عملکرد این پایگاه خبری پس از روی کار آمدن شورای ششم داشتند

عنوان مطلب

گزارش عملکرد شورای پنجم

#شفافیت_مالی و گزارش تفصیلی درآمد ها و هزینه های روستا و نحوه دخل و خرج آن که برای اولین بار و پس از تأسیس نهاد دهیاری و شورای اسلامی در روستای ورجوی جهت آگاهی یافتن اهالی شریف روستا و مطلع شدن از عملکرد مالی این نهاد عمومی گزارش می شود

عنوان مطلب

گزارش عملکرد چهار ماهه دهیاری و شورای اسلامی ورجوی

# جمعه هفتم اردیبهشت 97، دهیاری و شورای اسلامی ورجوی، همان طور که در زمان برگزاری انتخابات برای مردم قول ارائه گزارش عملکرد مقطعی خود را داده بودند خلاصه ای از اهم فعالیت های انجام گرفته توسط این نهاد را به شرح ذیل ارائه دادند.

ویژه برنامه ها

آرشیو
عنوان مطلب

سخنان مهم فرمانده سپاه مراغه در مراسم تودیع و معارفه فرمانده جدید حوزه مقاومت بسیج 5 کربلای ورجوی

عنوان مطلب

سلسله جلسات تربیتی خانوادگی هیئت الزهراء (س)

پایان موفق دوره اول سلسله جلسات تربیتی خانوادگی هیئت الزهراء (س) روستای شهید پرور ورجوی در سال 1401

عنوان مطلب

ویژه برنامه نیمه شعبان

بیانات دکتر حسین اکبریان ورجوی در سالروز ولادت یگانه منجی عالم بشیریت

عنوان مطلب

دهمین یادواره سرداران و 71 شهید ورجوی

دهمین یادواره سرداران و 71 شهید ورجوی در شهیدپرورترین روستای ایران برگزار شد.

عنوان مطلب

محفل انس با قرآن در روستای ورجوی

برگزاری محفل انس با قرآن در هفته بسیج؛ استاد خاکی از ۶ نفر تجلیل کردند.

افتتاحیه ها؛تفاهم نامه و عملیات

آرشیو
عنوان مطلب

پیشرفته ترین تصفیه خانه فاضلاب کشور در روستای ورجوی احداث می شود

عنوان مطلب

خط انتقال دائمی آب شرب مراغه ورجوی

خط انتقال دائمی آب شرب مراغه ورجوی با همت دهیاری و شورای اسلامی ورجوی افتتاح گردید.

عنوان مطلب

انعقاد تفاهم نامه

انعقاد تفاهم نامه ساخت تصفیه‌ خانه ورجوی ؛ حاج نادر ذاکری وقف کرد.

عنوان مطلب

بازدید فرستاده وزیر گردشگری

بازدید فرستاده ویژه ی وزیر میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری کشور از معبد مهر ورائوی

عنوان مطلب

عملیات آسفالت جاده مراغه ملکان

آغاز عملیات آسفالت جاده مراغه ملکان ؛ مطالبه گری پایگاه خبری ورائوی و اقدام نماینده مراغه

آلبوم تصاویر ورجوی

گزارش های اختصاصی پایگاه خبری ورائوی

یادداشت های مدیر مسئول: هادی رستمی آذر

پایگاه خبری تحلیلی وَرْائوی

پایگاه خبری تحلیلی وَرْائوی

« روستای تاریخی و هدف گردشگری ورجوی»؛ استان آذربایجان شرقی؛ جنوب شهرستان مراغه

برچسب ها