پایگاه خبری تحلیلی وَرْائوی

« روستای تاریخی و هدف گردشگری ورجوی»؛ استان آذربایجان شرقی؛ جنوب شهرستان مراغه

شهید پرور ترین روستای ایران رهبر انقلاب: پیش از انقلاب اسلامی، محرومیت در روستاها به حدی شدید بود که برخی روستاییان به علت نبود امکانات بهداشتی و درمانی یا سوء تغذیه حتی جانشان را از دست می دادند، اغلب روستاییان از ساده ترین امکانات آموزشی بی بهره می ماندند و فقر و بیکاری، روستاییان ناامید را به سوی شهرها می‌تاراند *** روستا پشتوانه تولید، حیات، غذا و موجودیت کشور است و در برابر این حقیقت باید به این سؤال جدی پاسخ داد که بر اساس چه استدلالی زندگی در روستا نباید به روانی و خوشی شهر از جهت برخورداری از امکاناتی مانند مدرسه، ارتباطات، آب، راه و آسایش زندگی باشد و چرا شهرها به دلیل بزرگ‌تر بودن، مصرفی بودن و تولیدی نبودن، باید در برخورداری از زندگی راحت‌تر، جلوتر از روستا باشد. *** رهبرانقلاب: ما در رسیدگی به روستاها کوتاهی کردیم

آخرین اخبار

برگزاری یازدهمین یادواره ۷۵ شهید ورجوی مراغه

برگزاری یازدهمین یادواره ۷۵ شهید ورجوی مراغه

برگزاری یازدهمین یادواره ۷۵ شهید ورجوی مراغه
 فرمانده سپاه مراغه: مردم ایران در رابطه با آخرین سناریوی دشمن در انتخابات اسفند ماه هوشیار باشند

فرمانده سپاه مراغه: مردم ایران در رابطه با آخرین سناریوی دشمن در انتخابات اسفند ماه هوشیار باشند.

فرمانده سپاه مراغه: مردم ایران در رابطه با آخرین سناریوی دشمن در انتخابات اسفند ماه هوشیار باشند.
بدحالی مجدد 30 نفر از دانش آموزان ورجوی

✍ مقدمات آزادی چهارمین زندانی غیر عمد با کمک ۸ میلیارد ريالي خیّرین مراغه و ورجوی.

✍ به گزارش پایگاه خبری ورائوی رئیس هیئت الزهرای ورجوی گفت: با تامین یک سوم کمک هزینه آزادی یک زندانی غیر عمد در مراغه، مقدمات آزادی این زندانی فراهم شد.
 ✍️ کاهش ۴ هکتاری این منطقه در پیگیری یکسال اخیر !! ؛ وعده اداره راه و شهرسازی به دو ماه آینده موکول شد

#دومین پیگیری وضعیت جاده مراغه ورجوی و وضعیت منطقه #شورچمن مراغه از شبکه استانی سهند

✍️ کاهش ۴ هکتاری این منطقه در پیگیری یکسال اخیر !! ؛ وعده اداره راه و شهرسازی به دو ماه آینده موکول شد.

روایت رزمنده ی 15 ساله ی روستای ورجوی از عملیات بدر سال 63

  • ۹:۵۲ ب.ظ

روایت رزمنده ی 15 ساله ی روستای ورجوی از عملیات بدر سال 63

خاطره ی اولین اعزام و شهادت شهید داود سالارخانی ؛ زخمی شدن آقامهدی باکری؛ نجات یک رزمنده زخمی و دیدار با فرمانده سپاه؛

شهید داود سالار خانی ورجوی ؛ بالا سمت چپ

توصیف : 4 سال از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران گذشته است و ما در سال 63 هجری شمسی و در روستای ورجوی روزگار می گذرانیم. ده ها نفر از شیفتگان اسلام در بلاد و روستاها پای در مکتب خمینی نهاده و عازم جبهه های نبرد شده اند؛ روستای ورجوی سال های پُر خون و غصه ای را پشت سر نهاده است. چند سالیست که آتش جنگ، صدای جواد پاشانژاد را در دل روستا خاموش کرده و اکنون کسی از سر بریده ی قربانعلی نجد ورجوی، ندای لبیک یا خمینی را نمی شنود. محسن پرویزی، اسماعیل بهروز نژاد، مجید رشید آذر و ابراهیم اقبالی سال هاست که شهید شده اند! جعفرخاکپای، صمد پاشانژاد و محسن اقبالی آن هم بازی دوران کودکی و رفیق جبهه های نبرد دیگر در میان اهالی نیستند. حتی پیکر بی جان و آغشته به خون زلفعلی تقی زاده، بایرام جعفری، محمد علی راشدی، حمید اکبریان، غلامحسن حیدری و علی افشاریان هنوز به روستا نیامده است و در میان خاک های نرم و سوزان شلمچه و اندیمشک و شمال فکه و دهلُران آفتاب می خورند.

اما اینجا ! در همین روستا.. که مردم بی منّت، نان دستشان را می خورند مادران، هر روز کوچه های تنگ امیدشان را به یُمن آمدن رزمنده ی کوچکشان آب می پاشند و امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء می خوانند... سایه ی جنگ، عجیب بر آسمان این روستا رخنه کرده است و می کُشد هر آنکه را که « هیهات من الذله» سر می دهد. دانش آموزان روستا یکی پس از دیگری سر از مکتب عشق در می آورند و نماز خون را اینبار در قربانگاه کربلای سال 63 هجری شمسی می خوانند؛ چهار سال از نبرد حق و باطل گذشته است و ما در سال 63 هجری شمسی در این روستا با مردمانی بی بضاعت و کشاورز روزگار می گذرانیم. داغ 36 نفر از جوانان، قامت بلند پدرانشان را همچون کمانی خَم و مادران کارکشته شان را داغدار شهادت خود کرده است... ده ها نفر از شهدای سال های 64 و 65 و شصت و ششِ روستای ورجوی، هنوز در صف منتظران وصال عشق و جرعه نوشان حیات ابدی اند...

اینجا سال 63 هجری شمسی است و حسن عزیزی، ابراهیم احسانی، علیرضا سعادت و تقی پهلوانی هنوز 14 سال دارند و شاید هنوز به سن تکلیف هم نرسیده اند تا اینکه بخواهند عازم جبهه های نبردِ حق علیه باطل هم بشوند..

***

... یکی از همرزمان شهدای این روستا هستم. بنده اکثرا در مناطق جنگی کردستان بوده ام. می خواهم یک خاطره ای از عملیات بدر سال 63 برایتان روایت کنم. درعملیات بدر با دو نفر از شهدای روستایمان، شهید داود سالارخوانی و شهید عادل ذاکری با هم بودیم. در سال 63 با داود سالارخانی از تبریز به اهواز اعزام و در لشگر 31 عاشورا وارد گردان امیرالمؤمنین شدیم. 4 ماه در گردان خدمت کردیم و پس از آن عملیات بدر شروع شد.

اشاره : عملیات غرور آفرین بدر در 20 ام اسنفد سال 63 در منطقه هورالهویزه در شرق دجله با هدف دستیابی به جاده العماره بصره و تسلط بر شرق دجله همراه با انهدام نیرو با حضور گسترده یگان های سپاه و بسیج با همکاری ارتش جمهوری اسلامی ایران انجام شد که طی آن تنی چند از سرداران رشید سپاه اسلام از جمله شهید آقا مهدی باکری جان خود را فدای اسلام و ایران عزیز کردند.

شهید عادل ذاکری ورجوی فرمانده گروهانمان بود و از فروردین سال 61 با جبهه و جنگ آشنایی داشت. در عملیات بدر، من و داود سالارخوانی با هم بودیم. شب 20 ام, عملیات بدر در جزیره مجنون شروع شد... شب بود. وارد منطقه عملیاتی و سوار قایق شدیم موقعی که حرکت کردیم و رسیدیم به پل شناور، خمپاره ای روی پل فرود آمد و داود و چهار نفر دیگر در آب افتادند. بچه ها تلاش کردند تا داود و آن دو نفر را از آب بیرون آوردیم. ولی دو نفر از همرزمانمان در همان آغاز عملیات به شهادت رسیدند.

پس از آن سوار قایقی 12 نفره شدیم و به حرکت خود ادامه دادیم. در اواسط شب قایق ما به نی های داخل جزیره گیرکرد، دیده بانان عراقی ما را دیده بودند! و برای همین چند گلوله ی خمپاره به اطراف قایق ما زدند که منجر به زخمی شدن سه نفر از همرزمانمان شد. یکی از رزمنده ها داخل آب پرید و نی ها را از بدنه ی قایق جدا کرد و قایق آزاد شد. به راه خود ادامه دادیم... در میانه ی راه یکی از همرزمان زخمی مان از شدت جراحت و خونریزی شدید به خیل شهدا پیوست. ما همچنان به راه خود ادامه می دادیم...

صبح علی الطلوع، که به خاکی رسیدیم. وقتی در خاکی پیاده شدیم من و داود پشت خاکریزی سنگر گرفتیم. و پس از یک تلاش نفسگیر در زیر باران گلوله، سه خاکریز دیگر را باهم رفتیم جلو و خودمان را از چنگ دشمن درآوردیم. (آن موقع که با داود سالارخانی با هم بودیم دیگر عادل ذاکری را ندیدم؛ عادل را فقط در پادگان دیده بودم و بعد از آن از هم جدا شدیم. عادل آخرین بار به من گفت شما مواظب خودت و داوود باش. گفتم چشم. بعد از آن دیگر عادل را ندیدم. عادل در آخرین روز عملیات بدر و در 26 اسفند 63 به شهادت رسید.)

در پشت خاکریز فتح شده سه تن از افراد دشمن پشت دوشکائی نشسته بودند و وانمود می کردند، دوشکا گیر کرده است و قادر به شلیک نیست. اما وقتی همرزمان ما در گردان امیرالمؤمنین از خاکریز بیرون آمدند عراقی ها دوشکا را به کار انداخته و افراد خود را به سنگرها کشاندند. در این لحظه، یکی از عراقی ها که زخمی شده بود به طرف من تیراندازی کرد اما تیرها به من اصابت نکرد؛

به داود گفتم:

  • داود بزنش!
  • داودِ دل رحم...! در میدان جنگ گریه کرد و گفت زخمی هست.

داود اسلحه بدست ایستاده بود. گلوله ای از سمت عراقی ها شلیک شد و گلوی داود را بوسید و آن را نقش بر زمین کرد. من سریع داود را گرفتم؛ گفتم حتما زخمی شده، باید آن را درمان کنم.

داود...؟ داود...؟

دیدم پسرعمه ام تیر خورده به گلویش... اما از پشت گلو نفس می کشد چند لحظه نگذشت که داود در بغلم شهید شد (فقط خدا می داند که در آن روز برایم چه گذشت...) من جنازه آغشته به خون این نوجوان 16 ساله را بر زمین گذاشتم. دو سه تا هم عراقی جنازه شان افتاده بود آنجا، آوردم بغل جنازه داود، گفتم اگر خمپاره ای بیاید جنازه را داغون نکند (و این جنازه عراقی ها حائل باشند).

تصویری از شهید داود سالار خانی در میدان جنگ؛ سمت چپ

حالا دیگر بدون داود! و بدون رفیق همیشگی ام؛ باید جلو می رفتم... رفتم و افتادم در محاصره ی دشمن؛ با هزار زحمت و تدبیر از محاصره آمدم بیرون؛ دیدم جنازه داود را برداشته اند و برده اند. خلاصه آن شب درگیر بودیم با عراقی ها؛ ما تن به تن بودیم. من میخواستم خودم را از روی ترس قایم کنم. خیلی ترسیده بودم. وقتی در نیزارها قایم شده بودم شب بود، دیدم در فاصله 3 - 4 متری عراقی ها، نیزارها را کنار می کشند و می آیند و به ما نزدیک و نزدیک تر می شوند... با خودم گفتم خدایا این ها را بزنم یا نه. اگر بزنم آنها هم مرا می زنند اگر نزنم شاید سالم بمانم و آنها هم ردّ می شوند. خلاصه آن لحظه ی حساس به خیر گذشت... ساعت ها تیراندازی و نزاع تن به تن بین ما و عراقی ها تمام شد و آمدیم بیرون؛

شبِ پر وحشت عملیت تمام شد. صبح شده بود... آقا مهدی باکری را دیدم تقریبا 50 متر جلوتر از من زخمی شده و افتاده بود. به همرزمانم گفتم چرا آنجا آنقدر شلوغ است؟ گفتند آقا مهدی ترکش خورده من دویدم پیش او... گفتم بگذار ببینم از کجا ترکش خورده، چه اتفاقی افتاده؟ آن موقع فرمانده لشگرمان بود؛ دیدم آقا مهدی رو گذاشتند در یک جیب عراقی و به عقب بردند.

اشاره : محسن رضایی فرمانده وقت سپاه می گوید: من آقا مِهدی را خوب می شناختم، وقتی محاصره شد از آنجایی که می دانست کار عملیات به بن بست رسیده و تنها راه موفقیت در عملیات بدر حفظ دجله است، او مانده بود که چکار کند؟ رضایی می گوید: در عملیات بدر که لشگر 31 عاشورا نقش جدی داشت تلاش کردیم تا با مهدی ارتباط بی سیم بر قرار کنیم. غلبه آتش و فشار تانک های دشمن زیاد شده بود، از شهید کاظمی خواستم به مهدی بگوید که بازگردد اما او گفته بود جنگ، جنگ آتش است و نمی توانم برگردم. اتفاقا اینجا جای خوبی است، اگر می توانی خودت هم به اینجا بیا!پس از آن تلاش کردم با مهدی صحبت کنم اما او از هم صحبت شدن با من فرار می کرد. مهدی بین دوراهی خود و غیرتش مانده بود...دجله قابل حفظ نبود و مهدی هم دچار شرمندگی شده بود...پس از زخمی شدن آقامهدی قایقی می آید که او را به عقب بیاورد اما آن قایق را دشمن می زند و پیکر بی جان مهدی به رود دجله می افتد از آنجا به اروند می رود و در خلیج فارس به ابدیت می پیوندد...

***

...من وقتی برگشتم در کنار خارکریز جنازه ای را دیدم که نیمه جان افتاده اما کم مانده که تمام کند. جلوتر رفتم. با دستش اشاره می کرد به طرف من که مرا هم ببرید؛ من هم که از تن به تن آمده بودم بیرون حقیقتا خیلی ترسیده بودم میخواستم بروم خلاصه نمی دانم چطور شد خیلی زخمی ها در زمین زیاد بودند خیلی... من نمی دانم چه عامل باعث شد که برگشتم تا آن زخمی را بردارم آن موقع من هم کوچک بودم عملیات بدر سال 63 بود اسفندماه؛ حدودا 15 یا 16 ساله بودم گفتم خدایا چکار کنم این رزمنده با این بدن زخمی با دستش به من اشاره کرد که مرا هم ببرعقب. با خودم کلنجار می رفتم که میتوانم ببرم یا زورم نمی رسد؟ تصمیم گرفتن در آن شرایط خیلی سخت بود.

زود خودم را سبک کردم و وسایلی که داشتم را انداختم زمین؛ گفتم هر طوری شده باید این زخمی را هم ببرم عقب. سرش زخمی شده بود چه زخمی؟! میخواستم کلاه آهنیش را بردارم. گفتم این وزن اضافی دارد؛ با خودم فکر کردم که باید این کلاه را از سراین بیچاره بردارم. تا خواستم کلاه را بکشم یکدفعه دیدم یک ترکش بزرگ به سرش خورده است و کلاه آهنی را هم خم کرده و رفته داخل سرش! من هم این را نمی دانستم میخواستم بند کلاه را باز کنم. همین کار را هم کردم، تا کلاه را کشیدم که به بیرون بیاندازم و از سرش جدا کنم یکدفعه دیدم سرش را پاره کرد. خونریزی به حدی شدید بود که آن رزمنده از شدت جراحت و زخم عمیق از حال رفت. خستگی و ترس کل وجودم را گرفته بود، یک شال داشتم زود آن را برداشتم و گذاشتم روی سرش. نمی دانستم که شهید شده یا بی هوش در دستانم افتاده است! یاد داود؛ پسر عمه ام افتادم... با خودم گفتم من تصمیم گرفته ام که این را هر طور شده به عقب ببرم؛ با هزار زحمت برداشتمش! سرش را بستم؛ حدودا 30 متر یا 50 متر آوردمش عقب. یک روستایی بود تیر خورده و جنگ زده! و با یک درخت خرمای ترکش خورده، که بر زمین افتاده بود.

آن رزمنده زخمی یا شهید را گذاشتم کنار خاکریز و نزدیک آن درخت! گفتم خدایا با این وضع چکار میتوانم بکنم. جنازه عراقی ها افتاده بودند روی زمین. باز آن ها را آوردم و دورتا دور بدن این رزمنده شهید یا زخمی را پوشاندم تا ترکش نخورد و بیشتر از این از بین نرود. خستگی امانم را بریده بود با خودم می گفتم دیگر نمیتوانم خودم را ببرم. گذاشتمش... و رفتم.

دوباره خاکریز بود و برگشتن به عقب؛ تا از خاکریز رد شدم بین نیروهای خودمان یک موتور سواری را دیدم با موتور 250؛ خودم را به آن موتوری رساندم؛ گفتم آ...آ... آنجا یک مجروح گذاشته ام ولی نمی دانم شهید شده یا زنده است! گرسنگی، تشنگی، خستگی، ترس و اضطراب؛ زبانم بند آمده بود. گفتم می...می.. میتوانی بیاوری عقب؟ گفت کجا؟ گفتم بغل آن درخت خرما. نشانش دادم. موتوررا روشن کرد و رفت. هنوز از من دور نشده بود که عراقی ها با دو سه تا آرپی جی پذیرائیش کردند. گفتم خدا یا من این را هم به مردن دادم اگر اتفاقی بیافتد مقصرش من هستم. کلنجار رفتن و حرف زدن در میدان جنگ یک چیز طبیعی است، خلاصه بخیر گذشت.

مدتی نگذشته بود که دیدم آن رزمنده را انداخته روی باک موتور و دست و پاهاش از این ور و آن ور باک موتور به زمین می خورد و این طور کشان کشان می آوردش. خلاصه با هزار زحمت آن را آورد عقب؛ وقتی این جنازه را گذاشت زمین گفتم این دیگر شهید شده و مجروح نیست.

آن جا یک پرستاری بود زود دست به کار شد و نبضش را گرفت. علی الظاهر زنده می نمود و خیلی خیلی آرام نفس می کشید. انداختند پشت یک جیب عراقی و باز آوردند عقب تر. من هم زیر آوار ماندم ! چشمتان روز بد نبیند بعد از انتقال آن رزمنده ی زخمی، یک هواپیمائی آمد و حسابی بمبارانمان کرد من هم ماندم زیر آوار. از آن به بعد دیگر از هیچ چیز خبر نداشتم که چه شد و بر رزمندگان ما در آن عملیات چه گذشت؟

***

...خلاصه جنگ تمام شد و چند سال از جنگ و آن قضایا گذشت... بعد از جنگ من برای دیدار دوستم به پیرانشهر رفتم. موقعی که آمریکا کویت را می زد یادتان هست؟... رفتم آنجا و پس از دیدن دوستم، به من گفت که فرمانده سپاه آمده برای بازدید. من هم گفتم شما بروید و بازدید کنید. من داخل همین چادر می نشینم و منتظرتان می مانم. آنها رفتند و بازدید کردند و آمدند. دوستم آمد دست مرا گرفت و برد پیش فرمانده و معرفی ام کرد.

-فرمانده!

-ایشان هم افسر پوربیک یکی از رزمندگان و سپاهیان مراغه هست. ماه ها در جنگ و عملیات با هم بودیم...

-فرمانده سپاه با تعجب رو به من کرد و

-گفت: افسر...! ... پوربیک...!

-دوستم گفت بله فرمانده. افسر پوربیک از رزمندگان مراغه؛ سال هاست که می شناسمش...

-بغض در گلو و اشک در چشم.. با یک حالتی به من نگاه می کرد. بلند شد و ایستاد. یکدفعه دیدم مرا بغل کرد و گریه کرد و...گریه کرد و... بوسید!

-با تعجب گفتم چیزی شده فرمانده؟ گفت: افسر پوربیک تویی؟ گفتم بله فرمانده!

آن عملیات. آن رزمنده زخمی. آن درخت خرما. آن موتور سوار. همه و همه تداعی گر یک حقیقت شیرین بودند!

آن موقع با هم بودیم آن رزمنده زخمی که من آن را برداشتم و به عقب برگرداندمش. یادتان هست؟ فکر می کردم با آن وضعی که داشت حتما شهید شده است.

خدا را شکر فرمانده سپاه نقده شده بود بله « او کسی است که زنده می کند و می میراند...» آن جا داخل چادر مرا دید و شناخت. محکم مرا به سینه اش چسباند و بوسید... من که باورم نمی شد این همان رزمنده زخمی است که نجاتش دادم! با تعجب و تبسم گفتم مگر تو زنده شدی؟! من آن وقت که تو را آورده بودم عقب فکر نمی کردم زنده بمانی. با خودم میگفتم حتما شهید شده است... فرماندهِ روزهایِ سختِ جنگ گفت: نه ! من داخل یک چاله ای افتاده بودم شما هم می دویدید. من با دستم به شما اشاره کردم که مرا هم ببرید. شما هم آمدید و... من همانم! همان زخمی...همان رزمنده...

رزمنده افسر پور بیک ورجوی؛ جمعی گردان امیرالمومنین لشگر31 عاشورا

آقای پوربیک از زمان اعزامتان هم خاطره ای دارید؟

بله آن موقع من اولین اعزامم سال 60 بود رفتم تبریز آنجا اعزام نیرو بود. آقای عوض محمدی هم مسئول آنجا بود خلاصه توی صف نگاه کرد و 3 نفر را از وسط صف آورد بیرون آنهایی که قدشان کوتاه بود متاسفانه منم آوردند بیرون؛ گفتند پدر و مادرتان راضی هست که با این سنّ بیایید جبهه؟ بروید یک رضایت نامه بیاورید. خیلی مأدبانه منو از اونجا انداختند بیرون. تبریز خیابان حافظ. اون موقع بچه بودم 15 سالم بود من خیابان حافظ را نمی شناختم منو انداختند بیرون گفتم من اینجا رو نمیشناسم. سرم رو انداختم و همین جور خیابان رو رفتم پایین یک روحانی را دیدم که به طرف من می آید تا رسید، بهش گفتم حاج آقا یک خواهشی دارم! گفتم منو اعزام نمی کنند جبهه، شما بیا بگو من پدر ایشون هستم و راضیم پسرم بره جبهه تا منو اعزام کنند. گفت کجا گفتم اعزام نیرو. گفت مسئولش کیه گفتم عوض محمدی. گفت باشه بیا بریم...

اون هم با من آمد اعزام نیرو... رفت نشست توی اتاق فرماندهی ما هم توی حیاط بودیم یکدفعه دیدم بلندگو صدا کرد افسرپوربیک ؛ افسر پوربیک... تا این رو شنیدم رفتم اتاق فرماندهی. گفتند پدرت را آوردی؟ گفتم بله. گفتند کو؟ گفتم ایشون هستند با دستم حاج آقا روحانی رو نشان دادم. یک دفعه دیدم حاج آقا گفت آقا پسر تو میری جبهه و شهید می شی لااقل درست حرف بزن! یکدفعه جا خوردم، دیدم نقشه ام لو رفته است گفتم حقیقتا من می خوام اعزام بشم و این حاج آقا روحانی رو هم از بیرون آوردم... خلاصه منو اعزام کردن و در اولین اعزام هم رفتم پیرانشهر سه ماه در منطقه بودم. اولین اعزامم از میاندوآب بود از آنجا که رد می شدیم اون ور کمین بود و از ساعت 4 بعد ازظهر به بعد جاده کلا بسته می شد.

دفعات بعد هم رفتید جبهه؟

بله دفعات بعد می آمدم دو ماه سه ماه استراحت می کردم و دوباره میرفتم جبهه. خلاصه 40 ماه جبهه بودم.

توی بچه های روستا شهیدی رو سراغ دارین که پدر و مادرش خیلی سخت رضایت داده بودند بهشون برن جبهه؟

بله. شهید داود سالارخانی رو راضی نبودند که بره جبهه آنقدر اسرار کرد که پدر و مادرش راضی شدند با من بیاد جبهه اون موقع 16 سال داشت.

چند روز یا چند ماه در منطقه بود که شهید شد؟

سه ماه بود. وقتی عملیات بدر در سال 63 شروع شد با هم رفتیم عملیات. بعد از عملیات هم که گلوله خورد به گلوش و شهید شد فرمانده لشگرمان هم آقامهدی باکری بود خدا رحمتش کنه...

از نزدیک دیده بودید آقا مهدی رو؟

بله خیلی با هم بودیم. به چادر ما چند بار مهمان آمده بود و باهم نماز جماعت می خواندیم...

اگر دوباره جنگ بشه جوان ها باز به جنگ میرن ؟

من نمیتونم جوان ها رو بگم ولی من بدون ریا می گم به این منبر قسم می خورم اگر هزار بارهم جنگ بشه باز هم می رم اون موقعی که توی سوریه جنگ بود من هم اسمم رو نوشتم ولی نبردند بخاطر مجروحیتم.

بیاد شهدای اسفند ماه روستای شهید پرور ورجوی :

شهید منصور ورجوی؛ شهید عادل ذاکری؛ شهید داود سالار خانی؛ شهید یعقوب دهقان؛ شهید یوسف مختاری ؛ شهید جعفر افرودی؛ شهید علی ذاکری؛ شهید حسن عزیزی؛ شهید علی صابری؛ شهید محسن کریمیان ثانی و شهیده زکیه کریمیان ثانی ورجوی

نویسنده: هادی رستمی آذر ورجوی

منبع : پایگاه خبری ورجوی

گزارش عملکرد های دهیاری و شورای ورجوی

آرشیو

سومین جلسه گزارش عملکرد

عنوان مطلب

دومین جلسه گزارش عملکرد شورای ششم

دهیار ورجوی در آغاز جلسه از معطلی پروژه های عمرانی روستاهای شهرستان مراغه خبر داد. مهندس سلیماندوست گفت: این معطلی به علت

عنوان مطلب

اولین نشست رسانه ای شورای ششم

در حالی برگزار شد که دهیاری و شورای اسلامی روستای ورجوی #انتقادات و #گلایه هایی را درخصوص نحوه عملکرد این پایگاه خبری پس از روی کار آمدن شورای ششم داشتند

عنوان مطلب

گزارش عملکرد شورای پنجم

#شفافیت_مالی و گزارش تفصیلی درآمد ها و هزینه های روستا و نحوه دخل و خرج آن که برای اولین بار و پس از تأسیس نهاد دهیاری و شورای اسلامی در روستای ورجوی جهت آگاهی یافتن اهالی شریف روستا و مطلع شدن از عملکرد مالی این نهاد عمومی گزارش می شود

عنوان مطلب

گزارش عملکرد چهار ماهه دهیاری و شورای اسلامی ورجوی

# جمعه هفتم اردیبهشت 97، دهیاری و شورای اسلامی ورجوی، همان طور که در زمان برگزاری انتخابات برای مردم قول ارائه گزارش عملکرد مقطعی خود را داده بودند خلاصه ای از اهم فعالیت های انجام گرفته توسط این نهاد را به شرح ذیل ارائه دادند.

ویژه برنامه ها

آرشیو
عنوان مطلب

سخنان مهم فرمانده سپاه مراغه در مراسم تودیع و معارفه فرمانده جدید حوزه مقاومت بسیج 5 کربلای ورجوی

عنوان مطلب

سلسله جلسات تربیتی خانوادگی هیئت الزهراء (س)

پایان موفق دوره اول سلسله جلسات تربیتی خانوادگی هیئت الزهراء (س) روستای شهید پرور ورجوی در سال 1401

عنوان مطلب

ویژه برنامه نیمه شعبان

بیانات دکتر حسین اکبریان ورجوی در سالروز ولادت یگانه منجی عالم بشیریت

عنوان مطلب

دهمین یادواره سرداران و 71 شهید ورجوی

دهمین یادواره سرداران و 71 شهید ورجوی در شهیدپرورترین روستای ایران برگزار شد.

عنوان مطلب

محفل انس با قرآن در روستای ورجوی

برگزاری محفل انس با قرآن در هفته بسیج؛ استاد خاکی از ۶ نفر تجلیل کردند.

افتتاحیه ها؛تفاهم نامه و عملیات

آرشیو
عنوان مطلب

پیشرفته ترین تصفیه خانه فاضلاب کشور در روستای ورجوی احداث می شود

عنوان مطلب

خط انتقال دائمی آب شرب مراغه ورجوی

خط انتقال دائمی آب شرب مراغه ورجوی با همت دهیاری و شورای اسلامی ورجوی افتتاح گردید.

عنوان مطلب

انعقاد تفاهم نامه

انعقاد تفاهم نامه ساخت تصفیه‌ خانه ورجوی ؛ حاج نادر ذاکری وقف کرد.

عنوان مطلب

بازدید فرستاده وزیر گردشگری

بازدید فرستاده ویژه ی وزیر میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری کشور از معبد مهر ورائوی

عنوان مطلب

عملیات آسفالت جاده مراغه ملکان

آغاز عملیات آسفالت جاده مراغه ملکان ؛ مطالبه گری پایگاه خبری ورائوی و اقدام نماینده مراغه

آلبوم تصاویر ورجوی

گزارش های اختصاصی پایگاه خبری ورائوی

یادداشت های مدیر مسئول: هادی رستمی آذر

پایگاه خبری تحلیلی وَرْائوی

پایگاه خبری تحلیلی وَرْائوی

« روستای تاریخی و هدف گردشگری ورجوی»؛ استان آذربایجان شرقی؛ جنوب شهرستان مراغه

برچسب ها